بازی

 

برای بازی روزگار خود را آماده کرده بودم

اما نمی دانستم روزگار دست مرا خواهند خواند 

روزگار چه بازیگریست

دلم را به امید برد و پیروزی خوش کرده بودم 

اما هیچ گاه فکر نمی کردم بازنده مطلق این بازی من باشم

از این بازی تنها غم و اندوه

تنهایی و غربت

سیاهی و اشک نصیبم گشت

حال به امید بازی آخر زندگیم

تا شاید کابوس و وحشت بازی روزگار را از من بگیرد

 



جمعه 1 دی 1390برچسب:, |

 
 

سیلی به نام زندگی

اشكهايم جاري گشت رودباري شد

و سيل اشك ويران كرد روزگارم را

رد پاي خاطرات در بستر رودخانه اشك مدفون شد

 و واژه اي يافت نكردم كه تا جايگزين زندگيم كنم

جز بوي نم دار تاريكي زندانم

 و صداي خسته نفسهايم چيزي برايم نمانده

كلمات از ذهنم پاك گشته

 و زبانم قادر به بيان نيست
تاريكي و تنهايي مرحمي گشتند براي زخمهاي كهنه






جمعه 1 دی 1390برچسب:, |

 
 

 

بسـﺎﻁ ﮐـﺮﺩﻩ ﺍﻡ

ﻭ ﺗﻤــﺎﻡ ﻧــﺪﺍﺷﺘــﻪ ﻫﺎﯾـﻢ ﺭﺍ

ﺑــﻪ ﺣــﺮﺍﺝ ﮔﺬﺍﺷﺘـﻪ ﺍﻡ...

ﺑـﯽ ﺍﻧﺼـــﺎﻑ

ﭼــﺎﻧـﻪ ﻧــﺰﻥ

...ﺣﺴﺮﺕ ﻫﺎﯾﻢ

ﺑـﻪ ﻗﯿﻤــﺖ ﻋﻤـــﺮﻡ

ﺗﻤــﺎﻡ ﺷـــﺪﻩ


 

 



جمعه 1 دی 1390برچسب:, |